/خیلی آرام و آهسته دراز کشید ، بی آنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد . با دست اشاره کرد که آن اشارت را درنیافتیم . تجلایی پیش از حرکت به همه گفته بود : « با قمقمه هاے خالے حرکت کنید چون ما به دیدار کسے می رویم که تشنه لب شــــــــهید شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد/
قائم مقام فرمانده قرارگاه ظفر وفرمانده طرح وعملیات قرارگاه خاتم الانبیاء(ص) (ستاد کل نیروهای مسلح) سال 1338 در شهرستان تبریز به دنیا آمد . پس از سپری کردن دوران دبستان ، راهی دبیرستان تربیت تبریز شد ، و دیپلم خود را در رشته ریاضی گرفت .
تجلایی در همین دوران ، توسط ساواک احضـار شد ، چرا که از امضاء برگه عضویت حزب رستاخیز امتناع ورزیده بود . با آغاز حرکت مردم علیه رژیم پهلوی در سال 1357 ، تجلایی نیز فعالیت خود را شروع کرد . او در تمامی تظاهرات و اجتماعـات مردمی علیه رژیم پهلـوی حضور فعـال داشت و به چـاپ و پخش اعلامیـه هـا مشغول بود .
پس از پیروزی انقلاب اسلامی ، تجلایی در سال 1358 ، به عضویت سپاه پاسداران درآمد و یک دوره آموزشی نظامی پانزده روزه را زیر نظر سعید گلاب بخش - معروف به « محسن چـریک » - در سعد آباد تهران گذراند . تجلایی که در امر آموزش فنون رزمی مهارت زیادی کسب کرده بود ، پس از مدتی ، در پادگان سیدالشهداء(آموزشگاه درجه داری سیدالشهداء تبریز) به عنوان مربی آموزشی مشغول به کار شد.
او در آموزش نظامی بسیار جدی و سخت گیر بود و می گفت : من در عمر خود پانزده روز آموزش دیده ام و فردی به نام محسن چریک به من آموزش داده و گام از گام که برداشته ام ، تیری زیر پایم کاشته است . اکنون می خواهم با پانزده روز آموزش ، شما را به جنگ ضد انقلاب در کردستان ، پاوه و گنبد آماده کنم و اگر در اثر ضعف آموزشی یک قطره از خون شما بریزد ، من مسئولم و فردای قیامت باید جوابگو باشم . سختگیری وی در آموزش به حدی بود که در میان نیروها به « علی رگبار » معروف بود .
نقل است که روزی حاج مقصود تجلایی - پدر علی - در میان داوطلبان آموزش نظامی بود و هر بار که چشمان علی به پدر که در خار و خاشاک سینه خیز می رفت ، تلاقی می کرد ، بدنش سست می شد و بغض گلویش را می فشرد . علی تجلایی به کارش عشق می ورزید . وقتی به منطقه جنگی می رفت ، شرایط را به دقت می سنجید و برحسب نیاز و نوع منطقه عملیاتی ، آموزش های لازم را ارائه می کرد و طرح های نو در امر آموزش تدوین می کرد . او می گفت : قصد دارم طی پانزده روز آموزش ، نیرویی تربیت کنم که نه تنها جسارت روبرو شدن با خطرهای بزرگ را داشته باشد ، بلکه بتواند در میدان رزم با لشکر مجهز و دوره دیده دشمن حرف اول را بزند .
پس از مدتی به کردستان رفت و به مبارزه با ضد انقلاب منطقه پرداخت . بعد از آن ، مأموریت یافت به اتفاق چند تن راهی افغانستان شود ، تا علیه نیروهای متجاوز شوروی ، مردم مسلمان آن کشور را یاری کند . او برای ورود به افغانستان که مرزهایش تحت کنترل شدید ارتش سرخ بود ، از شناسنامه افغانی استفاده کرد . در پاکستان ، تجلایی برای تأسیس مرکز آموزش فرماندهی برای مجاهدین افغانی ، حفاظت از نماینده امام در افغانستان ، و حمل وجه نقد برای مجاهدین ، برنامه دقیقی تهیه کرد . در افغانستان ، حدود سیصد نفر از مجاهدین افغانی که اغلب سطح علمی بالایی داشتند ، زیر نظر تجلایی آموزش دیدند . به ابتکار او ، در چندین نقطه افغانستان ، راهپیمایی هایی علیه آمریکا ترتیب داده شد . او اغلب اوقات به مناطق پدافندی مجاهدین می رفت و چگونگی گسترش خط پدافندی ، آرایش سلاح و نیرو و حدود ارتش را برای آنها تشریح می کرد .
تجلایی و یارانش چهار ماه تمام به آموزش فرماندهان افغانی پرداختند و به ایران بازگشتند ، چرا که جنگ ایران و عراق آغاز شده بود . تجلایی بلافاصله پس از ورود به ایران ، راهی جبهه های جنوب شد و در نبردهای دهلاویه شرکت جست و پس از آن در حماسه سوسنگرد ، حضور فعالی داشت . در همین زمان ، مرتضـی یاغچیـان و یارانش ، سه شبـانه روز در بستان با سلاح سبک در مقابل نیروهای زرهی عراق مقاومت کردند . با نزدیک شدن نیروهای دشمن ، قرار شد شهر را تخلیه کنند تا هواپیماهای خودی شهر را بمباران کنند . چنین اتفاقی رخ نداد و شهر بستان به دست نیروهای عراقی افتاد .
رزمندگان پس از درگیری با تانکهای عراقی و منهدم کردن عده ای از آنها ، پیاده به سوی سوسنگرد عقب نشینـی کردند و عازم دهلاویـه ( یکی از روستاهای نزدیک سوسنگرد ) شدند تا در آنجا ، خط پدافندی ایجاد کنند تا دشمن نتواند از پل سابله عبور کند . با ورود علی تجلایی و یارانش ، نیروهای رزمنده جانـی دوباره گرفتند . ابتدا به ارزیابی موقعیت دشمن و نیروهای خودی پرداخت و طرح های خود را ارائه کرد . ابتدا تصمیم این بود که دشمن پیشروی کند و رزمندگان دفاع کنند ، اما علی تجلایی طرح دیگری داشت .
بر طبق نظر او ، رزمندگان می بایست نظم و سازمان دشمن را بر هم زنند . همان شب با فرماندهی تجلایی ، اولین شبیخون به دشمن انجام شد و این کار تا چند شب ادامه یافت . عراقی ها با تمام ادوات سنگین خود ، دهلاویه را زیر آتش گرفتند . تجلایی در فکر عقب نشینی نبود و می خواست تا آخرین نفس بجنگد . عملیات عراقی ها به دهلاویه در تاریخ 23 آبان 1359 آغاز شد . در طی این عملیات ، دشمن تا نزدیکی پادگان حمیدیه پیش رفت و دهلاویه را در محاصره کامل قرار داد . در سوسنگرد هیچ نیروی کمکی وجود نداشت .
هدف اصلی دشمن ، تصرف سوسنگرد بود . تجلایی پس از بررسی مجدد منطقه ، بر آن شد تا نیروها را به عقب برگرداند و به دستور او ، نیروها به سوسنگرد عقب نشینی کردند . توپهای عراقی آتش سنگینی را روی شهر می ریختند . مرتضی یاغچیان به شدت زخمی شده بود ، با این حال او رزمندگان را به مقاومت تا پای جان دعوت می کرد و از آنها خواست اسلحه ای برایش فراهم کنند تا در لحظه ورود عراقی ها به شهر ، با تن زخمی دفاع کند ؛ و تجلایی درصدد بود تا در اولین فرصت ، زخمی ها را از سوسنگرد خارج کند . سرانجام تمامی مجروحان با قایق به آن سوی کرخه منتقل شدند . از حمیدیه فرمان رسید شهر را تخلیه کنند .
از 1800 نیروی مسلحی که تجلایی سازماندهی کرده بود ، حدود 150 نفر باقی مانده بودند . تجلایی به آنها گفت : « هر کس می خواهد سوسنگرد را ترک کند ، همچون شب عاشورا می تواند از تاریکی استفاده کند و از طریق رودخانه و جاده خاکی ، به اهواز برود . » دشمن هر لحظه پیشروی می کرد و از بی سیم اعلام عقب نشینی می شد .
نیروهای عراقی تا کنار کرخه رسیده بودند که تجلایی در عرض رودخانه طنابی کشید تا نیروها از رودخانه عبور کنند . فقط چند تن باقی مانده بودند . تجلایی برای شناسایی مسیر رودخانه ، از بقیه جدا شد و در کنار رودخانه به تکاوران عراقی برخورد . آنها می خواستند او را زنده دستگیر کنند و برای گرفتن اطلاعات ، به آن طرف کرخـه ببرند . وی به سـوی آنها شلیک کرد و یک نفـر را کشت و بقیـه فراری شدنـد . در این زمان تجلایـی و نیروهـایش تصمیم می گیرند در سوسنگرد بمانند و به شهادت برسند .
او با خونسردی و اطمینان به ساماندهی نیروها پرداخت . به دستور او نیروهایی که در اطراف شهر پراکنـده بودند ، جمع شدنـد و در گروه های نه نفری ، در مناطق مختلف شهر مستقر شدند . تجلایی برای نیروهایی که سی و پنج نفر بیش نبودند ، صحبت کرد و به آنها گفت : « آیا حاضرید امشب را بخریم ؟ بیایید بهشت را برای خود بخریـم . » رزمندگان از لحاظ آب در مضیقه بودند و به ناچار از آبهـای کثیف گودالهـا استفـاده می کردند و تانکهای عراقی از سمت بستان و حمیدیه به طرف شهر در حال پیشروی بودند . از هر طرف باران خمپاره می بارید .
تجلایی دستور داد تا نیروها به حوالی دروازه اهواز بروند ، چرا که دشمن وارد شهر شده بود . در یکی از کوچه ها ، با نیروهای عراقی درگیر شدند . پس از رهایی از این درگیری ، نیروهای باقیمانده از یکدیگر حلالیت طلبیدند . عراق با چهار تیپ زرهی و پیاده وارد شهر شده بود ، در حالی که تعداد رزمندگان مدافع شهر ، به دویست نفر نمی رسید . در این حین ، تجلایی از ناحیه کتف زخمی شد ، ولی با بستن یک تکه پارچه سفید روی زخم ، به فعالیت خود ادامه داد و عملاً فرماندهی عملیات شهر سوسنگرد را به عهده داشت . با ادامه درگیری ، موشکهای آر.پی.چی و مهمات رزمندگان تمام شد ، به طوری که رزمندگان روی زمین در جستجوی فشنگ بودند .
تجلایی گفت : « شهر در آتش می سوخت ... صدای ناله زخمی ها از مسجد و خانه ها در شهر می پیچید . » تانکهای عراقی بسیار نزدیک شده بودند . تجلایی سه راهی و کوکتل درست می کرد . مقداری مهمات در ساختمان های سازمانی وجود داشت و رسیدن به آنجا با توجه به آتش دشمن ، امری غیر ممکن می نمود . تجلایی ، تویوتایی را که لاستیک نداشت و بسیار آهسته حرکت می کرد ، سوار شد و به وسط چهار راه رفت . سیل رگبار دوشکا به طرفش سرازیر شد . نیروهـای عراقی به داخل خانه های سازمانی نفـوذ کـرده بودنـد . وی پس از رسیدن به آنجا چهل دقیقه یک تنـه با آنها جنگید و مهمـات را برداشت و به سوی رزمندگان بازگشت .
همرزمانش می گویند : با چشم خود عنایت و لطف خدا را دیدیم . گویی حایلی نفوذناپذیر از هر طرف ماشین را حفاظت می کرد . وقتی از ماشین خارج شد ، غرق در خون بود . گلوله کالیبر 75 به رانش خورده بود . وی را به مسجد انتقال دادند و گلوله را از رانش بیرون آوردند . تجلایی با زخمی که در بدن داشت ، دوباره به راه افتاد . تلفن سالمی پیدا کرد . به تبریز زنگ زد و با آیت الله سیداسدالله مدنی صحبت کـرد و از کوتاهـی فرمانـده کل قـوای وقت ( بنـی صـدر ) و تنهـایی نیروهـا سخن گفت .
آیت الله مدنی که پشت تلفن می گریست ، بلافاصله خود را به امام رساند و به دنبال آن فرمان داد سوسنگرد هر چه سریعتر باید آزاد شود و نیروهایی که در آنجا هستند از محاصره خارج شوند . ارتش به دستور بنی صدر وارد عمل نمی شد . نیروهای رزمنده در حالی که بسیار خسته بودند و در شرایط سختی به سـر می بردند ، شش روز تمـام مقاومت کردند ، به گونـه ای که عراقی ها را به شدت خسته و عصبانی کرده بودند . از نیروهای حاضر ، تنها سی نفر باقی مانده بودند .
برادر شهید علی تجلایی مهدی تجلایی در بهمن 1361 ، در عملیات والفجرمقدماتی به شهادت رسید و جنازه او در منطقه عملیاتی باقی ماند . در سال 1373 ، پیکرمطهرش کشف و به زادگاهش انتقال یافت ، اما پیکر علی ...
در 26 آبان 1359 ، توان رزمی رزمندگان به پایان رسید ، تا این که نیروهای سپاه وارد عملیات شدند و همراه هوانیروز و توپخانه ارتش ، به نیروهای عراقی یورش بردند . نیروهای خسته همپای نیروهای تازه نفس ، شهر را از عراقی ها پاکسازی کردند . بدین ترتیب ، سوسنگرد آزاد شد . زخمهای تجلایی عفونت کرد و او را به تهران اعزام کردند . در عملیات محور دهلاویه فرمانده و در عملیات سوسنگرد معاون عملیات سپاه بود .
تجلایی در سال 1360 ، با خانم انسیه عبدالعلی زاده ازدواج کرد ، اما این تحول در زندگی هم نتوانست او را از حضور در جبهه دور سازد . بعد از آن به عنـوان فرمانـده گردان هـای شهیـد آیت الله قاضی طباطبایـی و شهید آیت الله مدنـی ( نیروهای اعزامی آذربایجان ) به جبهه اعزام شد . ابتدا در جبهه های نبرد پیرانشهر ، مسئول عملیات بود .
پس از آن در عملیات فتح المبین ، در فروردین 1361 ، با سمت فرماندهی گردانهای آیت الله مدنی و آیت الله قاضی طباطبایی شرکت جست . تجلایی پیش از عملیات ، با نیروها بسیار صحبت می کرد و از تشکیل محافل دعا و توسل غافل نمی شد . وی مدام نگران این بود که مبادا پیش از عملیات ، نیروها بمباران شوند . لذا به شدت مسئله استتار را برای همه رزمندگان توجیه می کرد . گردان تجلایی در عملیات فتح المبین ، در ارتفاعات میش داغ موضع گرفت تا هنگام درگیری دیگر گردانها ، نیروهای احتیاط دشمن را در هم بکوبند .
این طرح توسط تجلایی ریخته شده بود . نیروهای دشمن با دیدن گردان تجلایی آتش سنگین را به روی آن ریخت . با این حال دشمن نیروهای تازه نفس خود را به منطقه اعزام کرد . تجلایی تصمیم گرفت برای ایجاد رعب و به هم ریختن سازمان نیروهای دشمن ، یک سری کارهای ایذایی انجام دهد و برای این منظور با دو دسته نیروها به خاکریز عراقی ها زد . این کار تجلایی در آن روزها بسیار با اهمیت بود . در یک عملیات ایذایی ، تجلایی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و از ناحیه پا مجروح شد .
ولی با آنکه زخمش کاری بود ، تا اتمام مدت مأموریت گردان در منطقه ماند . تجلایی و یارانش پس از بازگشت به تبریز مورد استقبال مردم قرار گرفتند . او مدتی بعد دوباره عازم جبهه شد و در عملیات بیت المقدس با سمت جانشین تیپ عاشورا شرکت جست . در طی این عملیات ، علی تجلایی ، خاکریزی طراحی کرد که به هنگام یورش دشمن ، مانع از پیشروی آن می شد . پس از عملیات بیت المقدس ، عملیات رمضان شروع شد . تیپ عاشورا مأموریت خود را به شایستگی در منطقه پاسگاه زید به انجام رساند .
بعد از آن ، در تیرماه 1361 ، مأموریت یافت که در اجرای مرحله ای دیگر از این عملیات در شلمچه وارد عمل شود . تجلایی به همراه برادر کوچکترش - مهدی - در بهمن ماه 1361 ، در عملیات والفجر مقدماتی شرکت داشت و مهدی در منطقه عملیاتـی در میـدان مین به شهـادت رسید . علی بر آن بود که پیکر برادر را برگردانـد ، همانطـوری که اجساد بسیاری از شهدا را برگردانده بود . پس از شهـادت برادر ، به اصغر قصـاب عبداللهـی گفت :
این چه سری است که برادران کوچکتر ، برادران بزرگ خود را اصلاً در شهـادت مراعـات نمی کنند ، سبقت می گیرند و زودتر از برادر بزرگشان به مقصد می رسند . و این در حالی بود که اصغر قصاب عبداللهی نیز از پیشدستی برادر کوچکترش - مرتضی - گله مند بود . علی برای آوردن جنازه برادر که در منطقه دشمن افتاده بود ، شبانه راهی شد . وقتی که با زحمات و خطرات زیاد جنازه شهید را آورد ، متوجه شد نامش مهدی است و بسیار به برادرش مهدی شبیه است ، اما خود او نیست . با این حال خوشحال شد و گفت : « او را که آوردم انگار برادر خودم مهدی را آوردم . » علی تجلایی در سال 1362 ، به سمت معاونت آموزشهای تخصصی سپاه منصوب می گردد و در تنظیم و تدوین دستاوردهای عملیات کوشش بسیار می کرد .
در سال 1362 ، در عملیات والفجر 2 شرکت کرد و بعد از آن به تهران اعزام گردید تا دوره دافوس را بگذراند . در همین زمان دخترش حنانه به دنیا آمد . با وجود کار بسیار و تحصیل و مباحث فشرده ، همه وظایف خانه را خود انجام می داد . در عملیات خیبر نیز شرکت کرد . پس از آن مسئولیت طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) به او واگذار شد .
علی تجلایی ، صبحدم روز 29 بهمن 1363 ، عازم جبهه شد و قبل از حرکت همسرش را به حضرت فاطمه (س) قسم داد و حلالیت طلبید و گفت :مرا حلال کنید . من پدر خوبی برای بچه ها و همسر خوبی برای شما نبوده ام . حالا پیش خدا می روم ... . مطمئنم که دیگر برنمی گردم . همیشه می گفت : « خدا کند جنازه من به دست شما نرسد . » گفتم : چرا ؟ گفت : برادران ، بسیار به من لطف دارند و می دانم که وقتی به مزار شهیدان می آیند ، اول به سراغ من خواهند آمد اما قهرمانان واقعی جنگ ، شهیدان بسیجی اند . دوست ندارم حتی به اندازه یک وجب از این خاک مقدس را اشغال کنم . تازه اگر جنازه ام به دستتان برسد یک تکه سنگ جهت شناسایی خودتان روی مزارم بگذارید و بس .
در این عملیات ، تجلایی به سمت جانشین قرارگاه ظفر منصوب شد . قبل از عملیات بدر به یکی از همرزمانش گفت که دیگر نمی خواهد پشت بی سیم بنشیند و می خواهد همچون یک بسیجی گمنام در عملیات شرکت کند . او همچون یک بسیجی گمنام همراه سایر بسیجیان راهی خط مقدم شد . تصور می کردند وی به خاطر مسائل امنیتی با شکل و شمایل یک بسیجی ساده برای ارزیابی کیفیت نیروها یا به خاطر یک سری مسائل محرمانه در خط مقدم حضور یافته است ، غافل از این که او آمده بود تا مثل یک بسیجی در عملیات شرکت کند .
تجلایی سوار بر پشت کمپرسی با گروهان 3 گردان امام حسین (ع) ، با فرماندهی گروهان شهید خلیلی نوبری ، عازم هورالعظیم شد . در جنگ از خود رشادت های بسیار نشان داد ، به گونـه ای که آنهایـی که او را نمی شناختند ، نام و نشـانش را از هم می پرسیدنـد و آنهایـی که می شناختند ، از جرئت و جسارتش به شگفت آمده بودند . از قرارگاه خاتم الانبیاء (ص) گروهی را فرستاده بودند تا هر طور شده او را پیدا کنند و برگردانند اما او را نیافتند . نیروهای اصغر قصاب عبداللهی ، فرماندة گردان امام حسین از لشکر عاشورا ، تصمیم داشتند اتوبان بصره - العماره را تصرف نمایند . تجلایی با آنها به راه افتاد . اصغر قصاب برای بچه ها صحبت می کرد و پس از او علی تجلایی به سخن آمد . امشب مثل شبهای گذشته نیست .
امشب ، شب عاشورا را به یاد بیاورید که حسین چگونه بود و یارانش چگونـه بودنـد ... امشب من هم با شمـا خواهـم رفت و پیشاپیش ستـون حرکت خواهـم کرد . اصغر قصاب تلاش بسیار کرد تا او را بازگرداند ، اما او رضایت نداد . همه با آب دجله وضو ساختند و از دجله گذشتند .
اتوبان از دور نمایان شد . عده ای از رزمندگان و پیشاپیش همه علی تجلایی به خاکریز دشمن زدند و از آن گذشتند و به آن سوی اتوبان رفتند . یکی از نیروهای گردان امام حسین (ع) می گوید ، نیروهای دشمن در کانال مستقر بودند . با فرمان تجلایی ، رزمندگان به جای پنهان شدند به سوی آنها یورش بردند و همه را از پا درآوردند . تجلایی بی امان می جنگید و پیشاپیش همه بود . گردان سیدالشهداء قرار بود از طرف روستای القرنه پیشروی کند ، اما خبری از آنها نبود . عده ای به سوی روستا روان شدند اما بازنگشتند و عده ای دیگر اعزام شدند که از آنها هم خبری نشد . اصغر قصاب و علی تجلایی تصمیم گرفتند به طرف روستا حرکت کنند .
تانکهای دشمن از اتوبان می آمدند و نیروهای رزمنده عملاً در محاصره دشمن قرار گرفته بودند . به طرف روستای القرنه حرکت کردیم . خاکریزی بلند در نزدیکی روستا بود ، در پشت آن پنهان شدیم و مدتی بعد درگیری آغاز شد . روستا پر از نیروهای عراقی بود که در پشت بامها مستقر بوده و بر همه جا مسلط بودند . نیروهای عمل کننده تمام شد .
اصغر قصاب در شیب خاکریز تیری به دهانش اصابت کرده و از پشت سرش درآمده و به شهادت رسید . تجلایی بسیار ناراحت بـود اما با اطمینـان کار می کرد . بی سیم چـی گـردان سیدالشهـدا از راه رسیـد و گفت : « گردان نتوانست از روستا عبور کند و فقط من رد شدم . » صدای تانکهای دشمن از طرف اتوبان هر لحظه شنیده می شد . تعداد نفرات خودی تنها شش نفر بودند و با خاکریز بعدی حدود پانزده متر فاصله داشتند . تجلایی به سوی خاکریز بعدی رفت . او لحظه ای بلند شد تا اطراف را نگاه کند که ناگهان تیری به قلبش اصابت کرد . خیلی آرام و آهسته دراز کشید ، بی آنکه دردی از جراحت بر رخسارش هویدا باشد . با دست اشاره کرد که آن اشارت را درنیافتیم . تجلایی پیش از حرکت به همه گفته بود : « با قمقمه های خالی حرکت کنید چون ما به دیدار کسی می رویم که تشنه لب شهید شده است . » آرام چشمانش را بست و صورتش گلگون شد .